آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

من رفتنی ام ...


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه وقتا فرق میکنه

گفت: رفیق یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم: چشم اگه جوابش و بدونم خوشحال میشم بتونم کمکت کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر رفتی، خارج از کشور؟

گفت: نه همه دکترا اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاا... که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده‌ایه و نمیشه کلاه سرش گذاشت  و الکی امیدوارش کرد...

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؟

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون، مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و  انگار این حال من و کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمی‌کرد، با خودم می‌گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی سرتون و درد نیارم من کار می‌کردم اما حرص نداشتم، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمی‌کردم و دوستشون داشتم، ماشین عروس که می‌دیدم از ته دل شاد می‌شدم و دعا می‌کردم، گدا که می‌دیدم از ته دل غصه می‌خوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم بهشون کمک می‌کردم، مثل پیرمردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی می‌کردم...

الغرض اینکه این ماجرا من و آدم خوبی کرد و مهربون شدم، حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن من و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که می‌دونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن و مرگ خوب شدنشون واسه خدا عزیز و مهمه؛ آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت، گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! 

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدر  وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم بالاخره یک روز مردنی هستم، رفتم  دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من  اصلا نمیرم؟؟ گفتن: نه.

پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه!

خلاصه دوست عزیز ما رفتنی هستیم، وقتش فرقی داره که کی باشه؟

باز خندید و رفت و دل من و با خودش برد...

اگر این متن و خوندی بدون که خدا تورو خیلی دوست داشته که امروز این زنگ خطر را  برات بصدا درآورده پس...

تو هم عزیزانت و از این متن با خبر کن و زنجیره مهربانی را ادامه بده برای اونایی که یادشون رفته که یک روز رفتنی هستند... شاید حرص می‌زنند و دیگران را می‌آزارند.

"راستی دوستان خوبم من هم رفتنی‌ام منو ببخشید از صمیم قلب ..."