خداوندا، تو را دارم و این یعنی که دارایم؛
چه آزادم به هنگامی که من را عبد می خوانی
کمک کن تا نیالایم، من آن نفسی که آن را پاک می خواهی
مرا با واژه لذت، که آسان جامه ذلت بپوشد هیچ کاری نیست
خداوندا ...
خودت را حاجت ما کن!
کمک کن تا نخواهم من، کسی جز تو ...
نخواهم از تو من، جز تو ...
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لود ویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و … میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
امروز جمعه 1390/9/18 با اصرار زیاد یک حاجیه خانم که تازه از سفر حج برگشته بود، برای صرف نهار به روستایی در 40 کیلومتری شهرمان رفتیم.
به محض ورود به روستا و پیدا کردن منزل حاجیه خانم، زنان و مردانی سطل به دست را دیدم که در صف ایستاده و منتظر گرفتن غذای خود بودند. مشغول تماشای این صحنه بودم که صاحبخانه با رویی گشاده به استقبال آمد و ما را به اتاقی که به قول خودش مهمان های خارج از ده را پذیرایی می کرد برد. یک اتاق گلی، که یک چراغ نفتی ساده در وسط اتاق و یک لامپ زرد قدیمی به سقف، تنها تزیین آن بود.
پیرزن صاحبخانه با صفای درونش که بسیار از پذیرایی ما خرسند بود به پسرش امر کرد تا از نزدیکترین آبادی نوشابه تهیه و بازگردد.
از لذت غذا همین بس که بگویم احساس، در ذره ذره آن لعاب داده بود.
نوشابه ها رسید ..... به خدا پیرزن صاحبخانه بازکردن بطری نوشابه را بلد نبود.
پس از صرف غذا برای قدم زدن در اطراف روستا بیرون آمدم، هنگام پوشیدن کفش، در حیاط سرد خانه نوجوانی را دیدم که روی زمین نشسته و مشغول غذا خوردن بود، چقدر راحت و بی آلایش غذا می خورد، به هنگام عبور از کنارش به او لبخندی زدم، واکنش آن نوجوان دراز کردن دستی بود که با آن غذا می خورد، دستش را به گرمی فشردم. احساسی که در هنگام دست دادن با آن نوجوان داشتم و لبخندی که از او هدیه گرفتم، به جرئت می گویم که آن احساس را در هنگام دست دادن با وزیر و رئیس و ... نداشته ام.
بیرون از منزل یا همان خانه گلی، چشمم به مسیری افتاد که من به واسطه خرده شیشه های موجود در کف آن از عبور با ماشین ابا کرده بودم، اما دختر 5 ساله ای را دیدم که با پای برهنه در حال عبور کردن از آن مسیر بود.
در گوشه ای دیگر تفریح پسر بچه های روستا را به نظاره نشستم. تفریح آنان چیز مشکلی نبود. آنها در حال مسابقه بودند: راندن دوچرخه ای که دسته نداشت، تکرار می کنم دوچرخه بدون دسته.
چرا روستایی دارای دو مسجد، شورای شهر، دهیاری و ... باشد، اما دریغ از ذره ای گرد آسفالت ....
براستی ادای دین در برابر یکرنگی، بی آلایشی و پاکی آنان این است؟!
آه ه ه ه ه.... خدایا قلبم درد می کند همین .............
طواف کردم، نماز طواف خواندم،
سپس چند لحظهای برای رفع خستگی در شبستان دور کعبه نظارهگر طواف دیگران گشتم.
این مقوله به ذهنم رسید:
همه منظومه شمسی به دور خورشید میگردند
ماه، همانطور که به دور خود میگردد به دور زمین و به دور خورشید هم میگردد
زمین، همانطور که به دور خودش میگردد به دور خورشید هم میگردد
ما ... دور کعبه میگردیم
ناگهان سوزی در دلم افتاد که نجوای آن چنین بود:
الهی! بارها دورت بگردم ...