آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

«گرگ»


گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

 

هر که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

 

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری گرچه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می‌درند

گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند...

 

وآن ستمکاران که با هم محرم‌اند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

 

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟


«فریدون مشیری»