آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم ...


سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم

شرمنده جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته‌تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند امین، بسته دنیا نیم اما

دلبسته یاران خراسانی خویشم

اینطور نبود که...


اوائل اینطور نبود که...

اوائل عاشقانه‌هایم را برای تو می‌سرودم

بعدها اما

فقط عاشقانه سرودم...

اوائل نت‌های موسیقی که اوج می‌گرفتند، خیال تو هم اوج می‌گرفت...

بعدها

نت‌های موسیقی همیشه در اوج ماندند...

اوائل وقتی چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی، یادت می‌کردم، مثل باران...

بعدها

فقط چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی، مثل باران ... آسمان اما لجوج بود، خودم می‌باریدم...

اوائل اینطور نبود که...

اوائل اسمت را که می‌شنیدم، جانم به لبم می‌رسید

بعدها

اصلا جانی نداشتم که بخواهد به لبم برسد...

اوائل فرق داشت...

اوائل دلم که می‌گرفت، صدایم هم می‌گرفت از گریه...

بعدها

دوستانم مرا با صدای گرفته‌ام می‌شناختند...

اوائل قرار گذاشته بودیم فقط روزهای تعطیل سیگار بکشم

بعدها

خوردیم به تابستان...

شرایط عوض شد وگرنه اوائل اینطور نبود که...

اوائل روی تخت خوابم که می‌افتادم، فکرت رهایم نمیکرد

بعدها

از تخت خوابم بلند نشدم

اوائل آرام جانم بودی

بعدها

دردت به جانم بود

اوائل دوستت داشتم

بعدها

چیزی جز دوست داشتنت نداشتم

اوائل من بودم

بعدها

تو شدم

حالا را نبین...

اوائل

اینطور نبود که...

این اواخر

اینطور شد...


«سجاد شهیدی»

امیدی بر جماعت نیست می‌خواهم رها باشم...


امیدی بر جماعت نیست می‌خواهم رها باشم

اگر بی‌انتها هم نیستم، بی‌ابتدا باشم

 

چه می‌شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی

که مدتهاست می‌خواهم فقط یک شب خدا باشم

 

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم

دوست دارم تا قیامت در کما باشم

 

خیابان‌ها پر از دلدار و معشوقان سردرگم

ولی کو آنکه پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟

 

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

 

یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم

 

دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن! بگو من کی، کجا باشم؟

 

«سید سعید صاحب علم»

شما هم دعوتی ...



من شدم دعوت به شیدایی؛ شما هم دعوتی

می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی

می روم تا میهمان خانه ی باران شوم

در سحرگاهی اهورایی؛ شما هم دعوتی

هست برپا با حضور روشن آیینه ها

محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی

میزبان، عشق است و مهمانان بلا گردان عشق

یک جهان شور است و زیبایی؛ شما هم دعوتی

می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند

سرخوش از جامی طهورایی؛ شما هم دعوتی

زائران دوست را حاجت به دعوتنامه نیست

چون به امر عشق می آیی؛ شما هم دعوتی

پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!

آن طرف شهری ست رویایی؛ شما هم دعوتی

ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور

ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی

نوروز


نوروز بمانید که ایّام شمایید!

آغاز شمایید و سرانجام شمایید!

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی

می آورد از چلچله پیغام، شمایید!

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار

آن گنبد گرداننده ی آرام شمایید!

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند

خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟

اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان

افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق

هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست

در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است

در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک

نوروز بمانید که ایّام شمایید!

 

مولانا

زندگی زیباست چشمی باز کن


زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد‌بینی خود را شکسـت

من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام

دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها

می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود

می‌تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است

حال من، عشق تمام مردم است!

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من

ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود

مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد

واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد


مولانا

عاشقم!


عاشقم،

اهل همین کوچه ی بن بست کـناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی

تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره ی باز کجا؟

من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟

تو به لبخند و نگاهی

منِ دلداده به آهی

بنشستیم

تو در قلب و

منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست؟

از آن پنجره ی باز؟

از آن لحظه ی آغاز؟

از آن چشم ِ گنه کار؟

از آن لحظه ی  دیدار؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب،

تو را تنگ در آغوش بگیرم ...

 

شاعر: رحمان نصر اصفهانی

یاد من باشد...


یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

خانه ی دل، بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت،

بزدایم دیگر، تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت، نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم در دل

لحظه را دریابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه‌ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه‌ی فردا شب،

من به خود باز بگویم این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت...


«فریدون مشیری»

«گرگ»


گفت دانایی که گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

 

هر که گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

 

هر که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

 

زور بازو چاره این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری گرچه باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می‌درند

گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند...

 

وآن ستمکاران که با هم محرم‌اند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

 

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟


«فریدون مشیری»

راستی در میان این همه اگر، تو چقدر بایدی!



در تمام طول این سفر اگر

طول و عرض صفر را

طی نکرده ام

در عبور از این مسیر دور

از الف اگر گذشته ام

از اگر اگر به یا رسیده ام

از کجا به ناکجا...

یا اگر به وهم بودنم

احتمال داده ام

باز هم دویده ام

آنچنان که زندگی مرا

در هوای تو

نفس نفس

حدس می زند

هر چه می دوم

با گمان رد گام های تو

گم نمی شوم

راستی...

در میان این همه اگر

تو چقدر بایدی!

 

«قیصر امین پور»