آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم ...


سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم

شرمنده جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته‌تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند امین، بسته دنیا نیم اما

دلبسته یاران خراسانی خویشم

مولانا


امروز غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت

نخور!!!

به خدا حسرت دیروز عذاب است!!

مردم شهر به هوشید؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امروز، سر هر کوچه خدا هست!!!

روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست!!!

نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید:

خدا هست و خدا هست و خدا هست...

باران...!


باران که شدی مپرس، این خانه‌ی کیست

سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست

 

باران که شدی، پیاله ها را نشمار

جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست

 

باران! تو که از پیش خدا می‌آیی

توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست

 

بر درگه او چون که بیفتند به خاک

شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست

 

با سوره‌ی دل، اگر خدا را خواندی

حمد و فلق و نعره‌ی مستانه یکیست

 

این بی خردان، خویش خدا می‌دانند

اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

 

از قدرت حق، هرچه گرفتند به کار

در خلقت تو، رستم و موریانه یکیست

 

گر درک کنی خودت خدا را بینی

درکش نکنی، کعبه و بتخانه یکیست

امیدی بر جماعت نیست می‌خواهم رها باشم...


امیدی بر جماعت نیست می‌خواهم رها باشم

اگر بی‌انتها هم نیستم، بی‌ابتدا باشم

 

چه می‌شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی

که مدتهاست می‌خواهم فقط یک شب خدا باشم

 

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم

دوست دارم تا قیامت در کما باشم

 

خیابان‌ها پر از دلدار و معشوقان سردرگم

ولی کو آنکه پیشش می‌توانم بی‌ریا باشم؟

 

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد

که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

 

یکی باشد که بعد از سال‌ها نزدیک او بودن

به غافلگیر کردن‌های نابش آشنا باشم

 

دلم یک دوست می‌خواهد که اوقاتی که دلتنگم

بگوید خانه را ول کن! بگو من کی، کجا باشم؟

 

«سید سعید صاحب علم»

شما هم دعوتی ...



من شدم دعوت به شیدایی؛ شما هم دعوتی

می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی

می روم تا میهمان خانه ی باران شوم

در سحرگاهی اهورایی؛ شما هم دعوتی

هست برپا با حضور روشن آیینه ها

محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی

میزبان، عشق است و مهمانان بلا گردان عشق

یک جهان شور است و زیبایی؛ شما هم دعوتی

می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند

سرخوش از جامی طهورایی؛ شما هم دعوتی

زائران دوست را حاجت به دعوتنامه نیست

چون به امر عشق می آیی؛ شما هم دعوتی

پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!

آن طرف شهری ست رویایی؛ شما هم دعوتی

ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور

ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی

زندگی فردا نیست...


زندگی فردا نیست،

زندگی امروز است، زندگی قصه عشق است و امید، صحنه غمها نیست.

به چه می‌اندیشی؟ نگرانی بیجاست، عشق اینجا و تو اینجا و خدا هم اینجاست،

پای در راه گذار، راه‌ها منتظرند، تا تو هر جا که بخواهی برسی، پس رها باش و رها، تا نماند قفسی...

نوروز


نوروز بمانید که ایّام شمایید!

آغاز شمایید و سرانجام شمایید!

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی

می آورد از چلچله پیغام، شمایید!

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار

آن گنبد گرداننده ی آرام شمایید!

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند

خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟

اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان

افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق

هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست

در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است

در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک

نوروز بمانید که ایّام شمایید!

 

مولانا

زندگی زیباست چشمی باز کن


زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد‌بینی خود را شکسـت

من مـیـــان جســـم‌ها جــان دیـــده‌ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده‌ام

دیــــده‌ام بــر شـــاخه‌ها احـســـاسـ‌ـها

می‌تپــد دل در شمیــــم یاسها

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود

می‌تواند زشــت هم زیبا شــود

حال من، در شهر احسـاسم گم است

حال من، عشق تمام مردم است!

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

صبـــح‌هـا، لبـخند‌هـا، آوازهـــا

ای خــــطوط چهــــره‌ات قـــــــرآن من

ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی‌شـود

مثنوی‌هایـم همــه نو می‌شـود

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می‌دهــد

واژه‌هایـم بوی بـاران می‌دهـــد


مولانا

رمضان


مرا به خلوت و ذکر شبانه راهی نیست

چرا که سهمیه‌ام غیر روسیاهی نیست

 

همیشه غیر تو را کرده‌ام طلب از تو

ببخش! نیت و مقصود من الهی نیست

 

مرا به سوی خودش می‌کشد چنان نفسم

که یک دو گام دگر تا خود تباهی نیست

 

فقط تو مشتری دست خالی‌ام هستی

اگرچه پیش تو دل گاه هست و گاهی نیست

 

اگر مرا نخری ورشکست خواهم شد

کمک که وضعیتم، وضع رو به راهی نیست

 

تو دست یخ زده‌ام را گرفتی و انگار

به نامه‌ی عملم اصلاً اشتباهی نیست

 

دوباره بر سر سفره نشاندیم امسال

اگرچه بنده‌ی تو عبد دل بخواهی نیست

یاد من باشد...


یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا، آب، زمین

مهربان باشم، با مردم شهر

و فراموش کنم، هر چه گذشت

خانه ی دل، بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت،

بزدایم دیگر، تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت، نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم، شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم در دل

لحظه را دریابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه‌ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری، ببرد این دل ما را با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه‌ی فردا شب،

من به خود باز بگویم این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت...


«فریدون مشیری»