آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

آرش روان

زیبایی های یک روان درخشنده

امروز جمعه 1390/9/18 ...


امروز جمعه 1390/9/18 با اصرار زیاد یک حاجیه خانم که تازه از سفر حج برگشته بود، برای صرف نهار به روستایی در 40 کیلومتری شهرمان رفتیم.

به محض ورود به روستا و پیدا کردن منزل حاجیه خانم، زنان و مردانی سطل به دست را دیدم که در صف ایستاده و منتظر گرفتن غذای خود بودند. مشغول تماشای این صحنه بودم که صاحبخانه با رویی گشاده به استقبال آمد و ما را به اتاقی که به قول خودش مهمان های خارج از ده را پذیرایی می کرد برد. یک اتاق گلی، که یک چراغ نفتی ساده در وسط اتاق و یک لامپ زرد قدیمی به سقف، تنها تزیین آن بود.

پیرزن صاحبخانه با صفای درونش که بسیار از پذیرایی ما خرسند بود به پسرش امر کرد تا از نزدیکترین آبادی نوشابه تهیه و بازگردد.

از لذت غذا همین بس که بگویم احساس، در ذره ذره آن لعاب داده بود.

نوشابه ها رسید ..... به خدا پیرزن صاحبخانه بازکردن بطری نوشابه را بلد نبود.

پس از صرف غذا برای قدم زدن در اطراف روستا بیرون آمدم، هنگام پوشیدن کفش، در حیاط سرد خانه نوجوانی را دیدم که روی زمین نشسته و مشغول غذا خوردن بود، چقدر راحت و بی آلایش غذا می خورد، به هنگام عبور از کنارش به او لبخندی زدم، واکنش آن نوجوان دراز کردن دستی بود که با آن غذا می خورد، دستش را به گرمی فشردم. احساسی که در هنگام دست دادن با آن نوجوان داشتم و لبخندی که از او هدیه گرفتم، به جرئت می گویم که آن احساس را در هنگام دست دادن با وزیر و رئیس و ... نداشته ام.

بیرون از منزل یا همان خانه گلی، چشمم به مسیری افتاد که من به واسطه خرده شیشه های موجود در کف آن از عبور با ماشین ابا کرده بودم، اما دختر 5 ساله ای را دیدم که با پای برهنه در حال عبور کردن از آن مسیر بود.

در گوشه ای دیگر تفریح پسر بچه های روستا را به نظاره نشستم. تفریح آنان چیز مشکلی نبود. آنها در حال مسابقه بودند: راندن دوچرخه ای که دسته نداشت، تکرار می کنم دوچرخه بدون دسته.

 

 

چرا روستایی دارای دو مسجد، شورای شهر، دهیاری و ... باشد، اما دریغ از ذره ای گرد آسفالت ....

براستی ادای دین در برابر یکرنگی، بی آلایشی و پاکی آنان این است؟!


آه ه ه ه ه.... خدایا قلبم درد می کند همین .............

نظرات 2 + ارسال نظر
همکلاسی شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ

واقعایه همچین جاهایی هم وجود داره.خدایا ....................

samira پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:21 ق.ظ

نوشته تاثیر گذاری بود، ناراحت کننده ای.قلبمو به درد اورد.واقعیته که نمیشه ندید وچیزی در موردش نگفت. خیلی از این روستاها توکمترین امکانات هستن. ممنون از نوشته زیباتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد