گابریل گارسیا مارکز بزرگترین نویسنده ی کلمبیا و نامآورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ادبی نوبل سال 1982، در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد. به خاطر نوشته هایش پیام آور انسانیت لقب گرفت. مارکز وقتی به سرطان غدد لنفاوی دچار شد متنی بلند را بر روی سایت خود به نام وصیت نامه برای خوانندگان آثارش منتشر کرد... و این بخشی خواندنی و آموزنده از آن متن بلند است:
اگر برای لحظه ای خداوند فراموش میکرد که من پیر شده ام و به من کمی دیگر زندگی ارزانی میداشت، شاید تمام آنچه را که فکر میکنم بازگو نمیکردم، بلکه تأمل میکردم بر تمام آنچه که بازگو میکنم.
چیزها را نه بر مبنای ارزش آنها بلکه بر مبنای معنای آنها ارزش گذاری میکردم.
کم میخوابیدم، بیشتر رؤیاپردازی میکردم، در حالیکه میدانستم که هر دقیقه ای که چشمانمان را میبندیم، 60 ثانیه نور را از دست میدهیم.
به رفتن ادامه میدادم آن هنگام که دیگران مانع میشوند. بیدار میماندم آن هنگام که دیگران میخوابند. گوش میدادم هنگامی که دیگران سخن میگویند و با تمام وجود از بستنی شکلاتی لذت میبردم.
اگر خداوند به من کمی زندگی میداد، به سادگی لباس میپوشیدم، صورتم را به سوی خورشید میکردم و روحم را عریان میکردم.
خدای من، اگر قلبی داشتم نفرتم را بر یخ مینوشتم و منتظر طلوع خورشید میشدم. با اشکهایم گلهای رز را آب میدادم تا درد خارها و بوسه ی گلبرگهایشان را احساس کنم.
خدای من، اگر کمی دیگر زنده بودم نمیگذاشتم روزی بگذرد بی آنکه به مردم بگویم که چقدرعاشق آنم که عاشقشان باشم. هر مرد و زنی را متقاعد میکردم که محبوبان منند و همواره عاشق عشق زندگی میکردم.
به کودکان بال میدادم امَا به آنها اجازه میدادم که خودشان پرواز کنند. به سالخوردگان می آموختم که مرگ نه در اثر پیری که در اثر فراموشی فرا میرسد.
آه انسانها، من این همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام که هر انسانی میخواهد بر قلَه کوه زندگی کند، بی آنکه بداند که شادی واقعی، درکِ عظمت کوه است.
من آموخته ام زمانی که کودکی نوزاد برای اولین بار انگشت پدرش را در مشت ظریفش میگیرد، برای همیشه او را به دام می اندازد.
من یاد گرفته ام که انسان فقط زمانی حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه کند که باید به او کمک کند تا بر روی پاهایش بایستد.
از شما من چیزهای بسیار آموخته ام که شاید دیگر استفاده ی زیادی نداشته باشند، چرا که زمانی که آنها را در این چمدان جای میدهم، باید با تلخ کامی بمیرم.
اگر قلبی داشتم نفرتم را بر یخ مینوشتم و منتظر طلوع خورشید میشدم. با اشکهایم گلهای رز را آب میدادم تا درد خارها و بوسهی گلبرگهایشان را احساس کنم.
به مردم می گفتم که چقدر عاشق انم که عاشقشان باشم.
پرواز به کودکان و یادواری به پیران می دادم.
و راه رسیدن به اوج انسانیت...
خیلی تاثیرگذار بود و باشکوه.
متشکرم از این همه حسن انتخاب در مطالب ناب.
در نور باشید
یا حق