اوائل اینطور نبود که...
اوائل عاشقانههایم را برای تو میسرودم
بعدها اما
فقط عاشقانه سرودم...
اوائل نتهای موسیقی که اوج میگرفتند، خیال تو هم اوج میگرفت...
بعدها
نتهای موسیقی همیشه در اوج ماندند...
اوائل وقتی چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی، یادت میکردم، مثل باران...
بعدها
فقط چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی، مثل باران ... آسمان اما لجوج بود، خودم میباریدم...
اوائل اینطور نبود که...
اوائل اسمت را که میشنیدم، جانم به لبم میرسید
بعدها
اصلا جانی نداشتم که بخواهد به لبم برسد...
اوائل فرق داشت...
اوائل دلم که میگرفت، صدایم هم میگرفت از گریه...
بعدها
دوستانم مرا با صدای گرفتهام میشناختند...
اوائل قرار گذاشته بودیم فقط روزهای تعطیل سیگار بکشم
بعدها
خوردیم به تابستان...
شرایط عوض شد وگرنه اوائل اینطور نبود که...
اوائل روی تخت خوابم که میافتادم، فکرت رهایم نمیکرد
بعدها
از تخت خوابم بلند نشدم
اوائل آرام جانم بودی
بعدها
دردت به جانم بود
اوائل دوستت داشتم
بعدها
چیزی جز دوست داشتنت نداشتم
اوائل من بودم
بعدها
تو شدم
حالا را نبین...
اوائل
اینطور نبود که...
این اواخر
اینطور شد...
«سجاد شهیدی»
سعی کن کسی که تو را میبیند، آرزو کند مثل تو باشد...
از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که در چهره داری، آن را احساس کند...
از عقیده برایش نگو..! بگذار با پایبندی تو، آنرا بپذیرد...
از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند...
از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهدهی تو بپذیرد...
از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد...
بگذار مردم با اعمال تو، خوب بودن را بشناسند...
زیباترین حس سجده این است که در گوش زمین پچ پچ میکنی، اما در "آسمان" صدای تورا میشنوند...
وقتی بهترینها را برای دیگران میخواهید، افکارتان بکر است و زلال!
در کلام آسمانی آمده است: دعا قضا را برمیگرداند، هر چند آن را محکم کرده باشند!
به همین سادگی...
کمترین مهربانی این است که برای هم دعا کنیم!
با تمام وجود، بهترینها را از خداوند برایتان طلب میکنم...
پروردگارا شرافت امروزم را از دیروزم افزون کن و خطاهایم را بپوشان؛
همراهم باش تا به دیگری به چشم خردی و به خود به چشم بزرگی ننگرم؛
هر روز فرصتی است دوباره... یارم باش تا این فرصت را بر خود و بندگانت تباه نسازم؛
او که ثروتمند است یا فقیر، شریف است یا بزهکار و با هر نقصانی لایق عشق است؛
همراهم باش تا به بندگانت به چشم برابری بنگرم؛
پنجره لطف تو همواره گشوده است، کنارم باش تا از زاویه نگاه تو به زندگی بنگرم...
امیدی بر جماعت نیست میخواهم رها باشم
اگر بیانتها هم نیستم، بیابتدا باشم
چه میشد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا بیایم
دوست دارم تا قیامت در کما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سردرگم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بیریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن! بگو من کی، کجا باشم؟
«سید سعید صاحب علم»
من شدم دعوت به شیدایی؛ شما هم دعوتی
می روم سمت شکوفایی، شما هم دعوتی
می روم تا میهمان خانه ی باران شوم
در سحرگاهی اهورایی؛ شما هم دعوتی
هست برپا با حضور روشن آیینه ها
محفلی گرم وتماشایی؛ شما هم دعوتی
میزبان، عشق است و مهمانان بلا گردان عشق
یک جهان شور است و زیبایی؛ شما هم دعوتی
می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند
سرخوش از جامی طهورایی؛ شما هم دعوتی
زائران دوست را حاجت به دعوتنامه نیست
چون به امر عشق می آیی؛ شما هم دعوتی
پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن!
آن طرف شهری ست رویایی؛ شما هم دعوتی
ای پر از حس شکفتن، ای پر از حس حضور
ای پر از احساس تنهایی؛ شما هم دعوتی
زندگی فردا نیست،
زندگی امروز است، زندگی قصه عشق است و امید، صحنه غمها نیست.
به چه میاندیشی؟ نگرانی بیجاست، عشق اینجا و تو اینجا و خدا هم اینجاست،
پای در راه گذار، راهها منتظرند، تا تو هر جا که بخواهی برسی، پس رها باش و رها، تا نماند قفسی...
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گرداننده ی آرام شمایید!
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!
مولانا
آدمهای امن، همانها که همه چیز میتوانی بهشان بگویی بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند میتوانی کنارشان احساس بودن کنی...
اینها تا لباسی تازه تنت ببینند
نمیپرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟
میگویند: چقدر قشنگه، بهت میآید، من عاشق این جنس ژاکتم.
از سفر که برگردی
نمیپرسند کجا رفتی؟ با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چهقدر هزینه شد؟
میگویند: خوش گذشت؟ سرحال شدی؟
ماشین تازه بخری
نمیپرسند نو است یا دست دوم؟ از کجا خریدی؟ نقد یا قسطی؟ چند خریدی؟
میگویند راحتی باهاش؟ خوبی این ماشین اینه که...
دانشگاه قبول شوی
نمیپرسند کدام دانشگاه؟ شهریهاش چه قدره؟ وای چقدر دوره!
میگویند چه رشتهای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، اگر تلاش کنی.
مشغول کاری تازه شوی
نمیپرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟
میگویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدمهای خوبی هستند؟ اینجور شغلها جای پیشرفت دارد.
کسانی که فقط خود خود خودت هستی که براشون مهمی
زندگیت سرشار از دوستان امن...