- وقتی برندهای مرتکب اشتباه میشود، میگوید: اشتباه کردم.
- وقتی بازندهای مرتکب اشتباه میشود، میگوید: تقصیر من نبود.
- برنده بیش از بازنده کار انجام میدهد و در انتها باز هم وقت دارد.
- بازنده همیشه آنقدر گرفتار است که نمیتواند به کارهای ضروری بپردازد.
- برنده به بررسی دقیق یک مشکل میپردازد.
- بازنده از کنار مشکل گذشته و آن را حل نشده رها میکند.
- برنده میداند به خاطر چه چیزی پیکار میکند و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید.
- بازنده آن جا که نباید، سازش میکند و به خاطر چیزی که ارزش ندارد، مبارزه میکند.
- برنده گوش میدهد.
- بازنده فقط منتظر رسیدن نوبت خود برای حرف زدن.
1. سخاوت و بخشندگی (Generosity)
2. اخلاق (Ethic)
3. صبر (Patience)
4. پشتکار (Perseverance)
5. تمرکز (Concentration)
6. معرفت و حکمت (Wisdom)
توضیحات:
1. وقتی ما می توانیم هنر سخاوت را به حد عالی برسانیم که چیزی را بطور کامل و با پاکی و خلوص نیت بدون تعلق ببخشیم.
2. اخلاق (سیرت) یعنی رها کردن فکر آزار و اذیت دیگران.
3. صبر در برابر حقیقت هایی در زندگی که ما برای رفع آن نمی توانیم کاری انجام دهیم.
4. تلاش لذت بخش یعنی لذت بردن از فرایند پیشرفت مان و ادامه دادن این راه تا رسیدن به نور.
5. تمرکز یک فاکتور ذهنی است و به معنای پایدار بودن در پرهیزکاری بدون سردرگمی و حواس پرتی.
6. معرفت و حکمت نیز یک فاکتور ذهنی است و زمانی حاصل می شود که ما بتوانیم آنالیزهای یک موضوع را درک کنیم.
اکثر ما تلاش میکنیم که یک یا دو کار را خیلی خوب یاد بگیریم، چیزهایی که به کار مربوط میشوند یا یک یا دو سرگرمی و کار تفریحی. اما بااینکه خیلی مهم است درمورد چیزهایی که برایمان مهم هستند اطلاعات عمیق و کامل به دست آوریم، به همان اندازه مهم است که درک کلی خود از دنیا را هم بالا ببریم.
خیلی افراد تصور میکنند که یادگیری فقط به خاطر نفس یادگیری برای بچههای مدرسهای است. چیزهایی که در زندگی آنها تاثیر مستقیم نداشته باشند به نظرشان پیش پا افتاده میرسد. آنها تصور میکنند که برای یاد گرفتن این مطالب وقت نیست و کارهای مهمتری برای انجام دادن دارند.
اما دلایل زیادی وجود دارد که ثابت میکند یاد گرفتن یک مطلب جدید در روز بسیار مفید است اما بهترین دلیل آن هیچ ارتباطی با عملی بودن آن مطالب ندارد، ما موجوداتی علمآموز هستیم و یادگیری بخشی از انسان بودن ما است و زندگیمان را ارزشمند میکند. در زیر به فواید دیگر آن اشاره میکنیم:
گابریل گارسیا مارکز بزرگترین نویسنده ی کلمبیا و نامآورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ادبی نوبل سال 1982، در ششم ماه مارس 1928 میلادی در دهکده آراکاتاکا در منطقه سانتاماریای کلمبیا متولد شد. به خاطر نوشته هایش پیام آور انسانیت لقب گرفت. مارکز وقتی به سرطان غدد لنفاوی دچار شد متنی بلند را بر روی سایت خود به نام وصیت نامه برای خوانندگان آثارش منتشر کرد... و این بخشی خواندنی و آموزنده از آن متن بلند است:
گر خسته ای بمـان و اگر خواستی بـدان
ما را تمام لذت هستی به جست و جوست
پوینــدگی تمـامی معنـای زنـدگی است
هرگز "نگـرد، نیست" سزاوار مـرد نیست
«فریدون مشیری»
خداوندا، تو را دارم و این یعنی که دارایم؛
چه آزادم به هنگامی که من را عبد می خوانی
کمک کن تا نیالایم، من آن نفسی که آن را پاک می خواهی
مرا با واژه لذت، که آسان جامه ذلت بپوشد هیچ کاری نیست
خداوندا ...
خودت را حاجت ما کن!
کمک کن تا نخواهم من، کسی جز تو ...
نخواهم از تو من، جز تو ...
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لود ویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:
"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و … میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
امروز جمعه 1390/9/18 با اصرار زیاد یک حاجیه خانم که تازه از سفر حج برگشته بود، برای صرف نهار به روستایی در 40 کیلومتری شهرمان رفتیم.
به محض ورود به روستا و پیدا کردن منزل حاجیه خانم، زنان و مردانی سطل به دست را دیدم که در صف ایستاده و منتظر گرفتن غذای خود بودند. مشغول تماشای این صحنه بودم که صاحبخانه با رویی گشاده به استقبال آمد و ما را به اتاقی که به قول خودش مهمان های خارج از ده را پذیرایی می کرد برد. یک اتاق گلی، که یک چراغ نفتی ساده در وسط اتاق و یک لامپ زرد قدیمی به سقف، تنها تزیین آن بود.
پیرزن صاحبخانه با صفای درونش که بسیار از پذیرایی ما خرسند بود به پسرش امر کرد تا از نزدیکترین آبادی نوشابه تهیه و بازگردد.
از لذت غذا همین بس که بگویم احساس، در ذره ذره آن لعاب داده بود.
نوشابه ها رسید ..... به خدا پیرزن صاحبخانه بازکردن بطری نوشابه را بلد نبود.
پس از صرف غذا برای قدم زدن در اطراف روستا بیرون آمدم، هنگام پوشیدن کفش، در حیاط سرد خانه نوجوانی را دیدم که روی زمین نشسته و مشغول غذا خوردن بود، چقدر راحت و بی آلایش غذا می خورد، به هنگام عبور از کنارش به او لبخندی زدم، واکنش آن نوجوان دراز کردن دستی بود که با آن غذا می خورد، دستش را به گرمی فشردم. احساسی که در هنگام دست دادن با آن نوجوان داشتم و لبخندی که از او هدیه گرفتم، به جرئت می گویم که آن احساس را در هنگام دست دادن با وزیر و رئیس و ... نداشته ام.
بیرون از منزل یا همان خانه گلی، چشمم به مسیری افتاد که من به واسطه خرده شیشه های موجود در کف آن از عبور با ماشین ابا کرده بودم، اما دختر 5 ساله ای را دیدم که با پای برهنه در حال عبور کردن از آن مسیر بود.
در گوشه ای دیگر تفریح پسر بچه های روستا را به نظاره نشستم. تفریح آنان چیز مشکلی نبود. آنها در حال مسابقه بودند: راندن دوچرخه ای که دسته نداشت، تکرار می کنم دوچرخه بدون دسته.
چرا روستایی دارای دو مسجد، شورای شهر، دهیاری و ... باشد، اما دریغ از ذره ای گرد آسفالت ....
براستی ادای دین در برابر یکرنگی، بی آلایشی و پاکی آنان این است؟!
آه ه ه ه ه.... خدایا قلبم درد می کند همین .............
طواف کردم، نماز طواف خواندم،
سپس چند لحظهای برای رفع خستگی در شبستان دور کعبه نظارهگر طواف دیگران گشتم.
این مقوله به ذهنم رسید:
همه منظومه شمسی به دور خورشید میگردند
ماه، همانطور که به دور خود میگردد به دور زمین و به دور خورشید هم میگردد
زمین، همانطور که به دور خودش میگردد به دور خورشید هم میگردد
ما ... دور کعبه میگردیم
ناگهان سوزی در دلم افتاد که نجوای آن چنین بود:
الهی! بارها دورت بگردم ...